تولد

تو از کجا آمدی مهربان؟ از کدام چشمه سار ، از کدام بهشت، از کدام باغ سیب؟
لبخندت را از کجا آورده ای؟
نگاه کن پدر، همه گلها می خواهند با شکفتنشان لبخندت را به تقلیدی ناشیانه بنشینند
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین؟ من که بودم که تو در بزم خویش جایم دادی؟ اصلا من کجا لیاقت این همه مهر و عنایت و لطف را داشتم؟
همراه شدی! مونس شدی، رفیق و همراز و تکیه گاه ، آشنای همه اشکها و شادی هایم!
حتی شد که برای لحظه ای دعای خیرت را از من دریغ کنی؟ شد مرا فروگذاری، حتی به قدر یک نفس؟ شد تنها رهایم کنی؟ من چه؟ چه کردم؟ هیچ امروز، که روز تولد توست،
و من باغی از سیبهای تازه دارم ، سیبهایی که در خانه تو نهالش را هدیه گرفتم و باغی که با مهر تو ساختم و آبش دادم...
می دانم که می خواهی بیشتر از اینها اسیر این کمند شوم! می دانم می خواهی بیشتر از اینها بیاموزم و می خواهی که اتنظار را یاد بگیرم، می خواهی شفاف شفاف شوم.....
به خاطر همه چیز متشکرم! به من کمک کن تا بیاموزم
بی اندازه دوستت دارم پدر تولدت مبارک!

فاصله...

  نه وصل ممکن نیست همیشه فاصله ای هست... 

                                                        سهراب سپهری