الهی صبر
خدایا صبر میخواهم
بر این درد و بر این هجران
بر این تکرار بی پایان اندوه و غم و ماتم
خدایا اندکی صبرم عطا فرما
خدایا بار الهی
این صدای بی رمق را میشناسی ؟؟؟
الهی این پریشان بنده ات را برده ای از یاد شاید ؟؟؟
یا که مشغولی بر آن بیدادگر مردم ؟؟؟
در آن سوی جهان مشغولی آیا یا که اینجائی ؟؟؟
الهی این شکسته استخوان چیزی نمیخواهد
نترس از آه بی پایان این مغموم دل مرده
به قدر ذره ای خورشید میخواهم
به قدر اندکی مهر و محبت این دلم را بس
به قدر قطره ای یا اندکی یا ذره ای آه ای خدای منبر این تکرار بی پایان اندوه و غم و ماتم بر این درد و بر این هجران
خدایا صبر میخواهم
الهی صبر
یا که مشغولی بر آن بیدادگر مردم ؟؟؟
در آن سوی جهان مشغولی آیا یا که اینجائی ؟؟؟
الهی این شکسته استخوان چیزی نمیخواهد
نترس از آه بی پایان این مغموم دل مرده
به قدر ذره ای خورشید میخواهم
به قدر اندکی مهر و محبت این دلم را بس
به قدر قطره ای یا اندکی یا ذره ای آه ای خدای منبر این تکرار بی پایان اندوه و غم و ماتم بر این درد و بر این هجران
خدایا صبر میخواهم
الهی صبر
سلام
به شخصه من خودم هر جا گیر می افتم هیچ وقت از خدا گله نمیکنم حس میکنم اون همه چیز به انداره هر کدوم از ما بهمون داده ما باید اونهارو کشف کنیم.
مطلبت قشنگ بود مرسی.
منم الان آپدبت کردم.
موفق باشی دوست عزیز.
چقدر غم انگیز بود! صبرت زیاد عزیزم!
سلام
باغبان گر چند روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
به جز صبر کار دیگه ای جایز نیست
زیبا بود
موفق باشید
سلام.ممنون سر زدی
خوراک دکلمه است!
اگه می خواست کاری رو درست کنه خرابش نمی کرد
بیا تبادل لینک کنیم
سلام دوستم
ولادت مهربانی و غربت بر شما گرامی
الهی سینه ای دردآشنا ده
غم از هردل که بستانی به ما ده
خداوندا دلی ده دردپرورد
کرم کن اشک سرخ و چهرۀ زرد...
(سنجر کاشانی)
+ همین ابیات رو در مطالعات صورتی نوشتم:
http://pinkstudies.wordpress.com/2008/11/09/sandjar-kashani/
سلام خوبی؟
زیبا بود
موفق باشی
سلام
امیدوارم موفق باشی...
جالب بود باز بهم سر بزن ....
سلام
عزیزم دلم از نوشتت به درد آمد
ولی من سرنوشت را یکی از فاکتورهایی میبینم که باید از کنارش مانور کرد ولی نباید هم صد در صد با سرنوشت همراه شد.
دیوونه
سلام پاییز جان خوبی خانم
شعری که نوشته بودی رو خوندم و همینطور متن پایین رو
واقعا نمیدونم چی میشه گفت
حق داری که از شنیدن حرفای تکراری خسته بشی و گوشهایت هم پر از این نصیحت هاست و اینم میدونم که وقتی میشنوی به خودت میگی اگه تویی که داری نصحت میکنی خودت جای من بودی باز هم همینها رو میگفتی و همینجوری که میگی عمل میکردی .. این جای خالی رو نمیشه با هیچ چیزی پر کرد ولی مگه راهه حلی هم وجود داره ؟!! و این تنها چیزی هست که چاره نداره و درست شدنی نیست فقط باید باهاش کنار امد که اونم....خیلی سخته
از خدا میخوام که انگیزه ای دوباره برات بوجود بیاد و زندگیت رو از این رو به اون رو بکنه.. شاید بشه اسمش رو شروعی دوباره گذاشت.. به امید اون روز
سلام....
بخشید اگر حرفی زدم..خاطری را آزردم ..باور کنید ...همینطوری از روی یه احساسی..
و اینطوری برداشت کردم......به عنوان یه دوست قدیمی ..چند خط در دل بود ..همین...
اگر اون عکسها رو گذاشتم ......خوشم اومد از منظره های که دیدم..چند عکس بود...
میدونم ماها خاطراتی داریم که باید باشه.......
سخته...به قول شما ها ...وی کن......
خود فروغ ...هجده ساله بود وقتی با پرویز ازدواج کرد.....
اونم با پدری که داشت.....زندگی ایی متفاوت ....با اون روحیه ..
دوری از خانه ....
فاصله سنی که هیچ وقت مشخص نشد دلیل این انتخاب چی بود.....
چی ازش موند ..بهترین روزهای زندگیش بستری بود...اونم کجا....
تا جدایی .....به قول خودش تنها دل خوشیش کامیار پسرش بود....
اونم نتونست .....
افسردگیهای شدید..بستری شدنهای مکرر ..از اون همه زیبایی و طراوت...
و صدای زیبا .........مبارزه کرد آغاز کرد ...ولی
نوشتنهای که متفاوت بود وهیچ وقت چاپ نشد.....
و..شما بقیشو رو میدونید...
آزی یکم با خودت آشتی بکن.....اون روحیه شاد .....و همیشگی .....
شاید خیلی از اونها در علم توانا بودند ولی درکل انسانهای بزرگی نبودند.....
روحیه فروغ رو هیچ وقت دوست نداشتم.......
همیشه میگفت..گاهی اوقات فکر میکنم درست است که مرگ....هم یکی از قوانی طبیعت است..اما آدم تنها در برابر این قانون است که احساس حقارت و کوچکی میکند......
شاید اینکه فروغ دوست داشتنی بود
خصوصیت اشعار او ابراز بی تظاهریو بدون ریای عواطف درونی و تجسم بی پرده احساسات
به قول خیلیا فروغ دهها سال زود به دنیا آمده....واین تولد زود هنگام....به شعر او تاثیر گذاری بیشتری بخشیده....
به نظر من اون شاد ترین انسانها وغمگین ترین انسان بوده.....
..امیدوارم ..روزی برسه که به خواسته های درونی که همیشه انتظار رسیدن داشتی برسی....
بهترین دوران زندگی .....بهار زندگی ....
سبزو سیال.......
الهی آمین...
حداقل واسه این شعرهای به این خوشگلی که میگی یه اسم مستعار واسه خودت تعیین کن.
خیلی قشنگ بود
سلام عزیزم خوبی
ممنون که به من سر زدید
انشالله که خدا به دل و جان شما صبر دهد
میبوسمت در پناه حق
سلام
ممنونم که خبرم کردی دوست عزیز......
آپتون قشنگ بود....
همیشه سبز باشی
یا علی
سلام ممنون که اومدی
ای بابا چه دنیایی شده همش درد همش غم و اندوه:(
سلام خوبی؟[گل][قلب]
[گل]***دفتر عشق به روز شد***[گل]
منتظر حضور گرم شما هستم[گل]
شاد باشی[گل][قلب]
********************
تحمل کن لحظه های سخت سفر را ، آرام کن قلب این همسفر را ، خسته نشو ،
صبور باش ، تا پایان این راه با من همسفر باش !
خیلی زیبا بود
دوست دارم شب را به غم سر کنم/ دفتری را از اشک چشمم تر کنم/ نام آن دفتر نهم دیوان عشق/ عشق را عنوان آن دفتر کنم
سلام خواهر خوبم ممنون ازقدوم سبزتون خیلی عالیست
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت/ در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت/ خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد/ تعنهای بر در این خانه تنها زد و رفت
دوستدارتون خود خودم
میبوسمت
سفر ایستگاه
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
------------
بی تو دلتنگی به چشمانم سماجت می کند وای دل چون کود کی بی تو لجاجت می کند اشتیاق دیدن تو میل خاموشی نکرد هیچوقت عشقت بدل فکر فراموشی نکرد عشق من با تو به میزان تقد س می رسد بی حضورت دل به سر حد تعرض می رسد دوستت دارم برای من کلام تازه نیست حد عشقت را برایم هیچ چیز اندازه نیست در غیاب تو غریبانه فراغت می کشم بر گذشت لحظه ها طرحی ز طاقت می کشم چشمهایم را نگاه تو ضمانت می کند گرمی دست مرادستت حمایت می کند با تنفس در هوای تو هنوزم قانعم ابتلای سینه را اینگونه از غم مانعم چشمهای مهربان تو فراموشم نشد هیچکس جز یاد تو بی تو هم آغوشم نشد من تو را با التهاب سینه ام فهمیده ام ساده گویم خویش را با بودنت سنجیده ام "
ما مَردها خیلی پَستیم!
ما مردها خیلی پستیم. بخدا راست میگم. بهمین دلیل منی که سعی میکنم اصول و قواعد نگارش رو در حد کوره سواد خودم رعایت کنم بعد از تموم شدن جمله اول علامت تعجب نذاشتم چون به این گفتهام اعتقاد دارم. بله ما مردها خیلی پستیم.
بعد از اینکه زنی ( عمدتاً ) در اثر برافروخته شدن احساسات شَـ.هـ.و.ا.نی مردی که خب حکم همسری رو براش ایفا میکنه و در اثر یه فرایند احتمالاً غیر لذتبخش و یکطرفه و بطور ناخواسته، حامله میشه، از همون روزهای اول، مشکلات و مصائب و بدبختیهاش هم شروع میشه. شروع که نه، بلکه یه مشکل به مشکلاتِ قبلیش اضافه میشه. حمل پسر کاکل زری که قراره بزودی گلی بزنه به سر خونه و زندگیش، پسری که از همون ماههای دوم و سوم، ماهیّت اصلی خودش رو نشون میده و شروع به لگد زدن به شکم زن نگونبختی که البته بعدها میفهمه مادرشه، میکنه و بعد از طی نُه ماه سخت و طاقتفرسا سرانجام آقازاده پا به عرصه جهان میذاره. احتمالاً شروع چنین فرایندی بواسطه خواستهی نامعقول و یکطرفه مردی بوده که فقط خواسته آبی بریزه به آتیش شـ.هـ.و.تـ.ش و همین باعث میشه زنی کم سن و سال، نام مادر رو بخودش وصله پینه کنه و دامنه حرکات زندگیش محدودتر از قبل بشه. ما مردها خیلی پستیم.
پس از طی فرایند پُر فراز و نشیب کودکی و بعد از اینکه تا مدتها در اَن و گـُه خودمون غوطهور بودیم و اگر نبود وجود نازنینِ مادر، در همون روزها و ماههای اول زندگی به تموم بیماریهای مسری و غیر مسری و بیماریهای مشترکِ دام و طیور گرفتار میشدیم و مجبور بودیم مابقی عمر رو با انواع قارچها و میکروبها و ویروسها و انگلها، همزیستی مسالمتآمیز داشته باشیم، کمی جون میگیریم. طاعون و وبا و حصبه و قانقاریا و اسهال و استفراغ، میتونست هدایای نفیسی باشه از جانب طبیعتِ خشن ولی باز این مادر بود که در مقابله همهی این بلایا یه تنه ایستادگی کرد. در حالیکه مادر دنبال زدن واکسنهای آبله و کزاز و سه گانه و منیژیت و فلج اطفال و چندی بعد در پی رتق و فتق امور مدرسه و کلاس و کتاب و رپوش و سر و کله زدن با ناظم و مدیر و معلم بود در همون روز و شبها مرد خونه یا نبود و یا خُرخُرَش چنون سقف فلک رو میشکافت که گویی خرسی در خونه بیتوته کرده. تازه این در شرایطی بود که سَر مرد جای دیگه و توی بغل دیگهای گرم نبود. زن و بچه دوست بود و اهل خونه و خانواده. خلاصه که همین جوری شد که بابا اصلاً نفهمید کی صبح و کی پسر کاکل زری، بزرگ شد. صبحها توقع داشت پیرهنش شسته و اتو شلوارش چاک کـ.و.ن خانم منشی ادارهشون رو پاره کنه و شب که میومد خونه باید همه چیز مرتب و منظم و خورشتِ قرمهسبزی جا افتاده با ماست و سبزی تازه سر سفره آماده باشه و ما که دیگه از مابقی جریان خبر نداشتیم ولی احتمالاً بعد از شام هم باز این زن خونه بود که باید به وظیفهی مهم و اصلی زناشویی خودش عمل میکرد و بدون رسیدن و تجربه کردن ا.ر.گـ.ا.3م در آغوش مردی که دندونهای زرد و بوی گندِ سیگار و جورابش حال آدم رو بهم میزد بخوابه تا در یه فریند یکطرفه فقط کار مرد رو راه بندازه و ... ما مردها خیلی پستیم.
به سن جوونی میرسم و دست از سر بابای خونواده که ظاهراً مهمترین کارش رو همون شب کذایی لقاح انجام داد و گویا دیگه بعد از اون هیچ وظیفهی دیگهایی به عهده نداشت برمیداریم و سیر بزرگ شدن پسر رو دنبال میکنیم که قطعاً قراره اونهم یه پـُخی بشه مثل همون بابای زحمتکشش! به دوران خوش جوونی میرسیم. پشت لبی سبز شده و زیر بغلی جوونه زده و به خیال خودمون حالا دیگه اونقدر شاشمون کف کرده که فرقش با آبجو مشخص بشه. در پی رفت و اومد با نسرین خانم، همسایه دیوار به دیواری که شوهرش چند سال پیش در اثر یه تصادف فوت کرده بود و دیگه بقول مامان، خونهیکی شده بودیم، توی یه ظهر زمستونی که آیدا، دختر نسرین خانم برامون آش نذری میاره حس میکنیم چقدر آیدا رو دوست داریم! عشق افلاطونی همراه با همون ظرف چینی آشرشته پایهگذاری میشه. مطمئن هستیم آیدا همه زندگیمون خواهد شد. با خودمون عهد میبندیم که آیدا رو با تموم جهانِ هستی هم عوض نخواهیم کرد.
دیر زمانی نمیگذره منی که تا قبل از ورودِ اون آشرشتهی نذری فرق بین دختر با زن و دوشیزه با خانم رو نمیدونستم ظرف دو ماه چنان در مکتب عشق اُستاد میشم که دَمدَمای اواسط اسفند توی یه عصر سرد بارونی به آیدا میگم:
ببین آیدا، من با خودم خیلی فکر کردم. تو دختر خیلی خوبی هستی. من به درد تو نمیخورم. من نمیتونم تو رو خوشبخت کنم. اینجوری تو هم حیف میشی! تو میتونی زندگی بهتری داشته باشی. تو باید با کسی ازدواج کنی که خوشبختت کنه. من و تو نمی تونیم در کنار هم به ...
این جملهها برای همهی ما آقایون آشنا نیست؟! الان تکتکمون میتونیم بشماریم که جملههای بالا رو فقط با عوض کردن اسم آیدا، توی زندگیمون چند بار تکرار کردیم. تا من بخوام پاراگراف بعدی رو بنویسم یه کمی با خودتون و وجدانتون خلوت کنید ببینید تا حالا به چند نفر گفتیم، تو تنها عشق من هستی و بعد از مدت زمان کوتاهی و بعد از اینکه خیلی زود فهمیدیم مشترکات همهی زنها از گردن به پایین، یکی و یه شکل و تا حدودی یه اندازه است، با استفاده از همین جملهی معروف و کلیشهایی، آیدا و آیداهایی رو که قرار بود با جهانِ هستی عوض نکنیم براحتی خوردن یه پفک نمکی و اسمارتیز با دنیا و هستی و زمانه عوض کردیم. یادتون اومد؟! بخاطر همینه که میگم، ما مردها خیلی پستیم.
دوران پر تَنش جوونی رو میگذرونیم و بدون قرار دادن هیچگونه خط قرمزی برای خودمون و معیارها و عقاید و خواستههامون، دست به هر لیموی ترش و شیرینی میزنیم و در این راه چنان باغبونِ ماهر و استادی میشیم که دیگه مطمئن هستیم اگر بخواهیم میتونیم مادر فولاد زره رو هم ظرف چند دقیقه بخوابونیم! همهی زندگی رو فقط از دریچه سوراخ ... کلفت و ستبر خودمون میبینیم. دیگه نه به سفید شدن مو و خَم شدن کمر مامان فکر میکنیم و نه به نسرین خانمی که قرار بود دومادش بشیم و نه به آیدایی که رفت و زن یه معتادِ عوضیتر از خودمون شد و حالا هم با یه بچهی دوساله از شوهرش طلاق گرفته و دوباره به همون خونه و کوچهی بچگیهاش برگشته. چی؟! آیدا متراکه کرده و دوباره به همون کوچه و خونه برگشته؟! دوباره سنسورهای پَستیمون حساس میشه.
از وقتی که فهمیدیم آیدا متارکه کرده و از شوهرش جدا شده، نمیدونیم چرا دوباره مثل همون دوران قبل، دوستش داریم!!! دوباره حس میکنیم آیدا برامون شده همون جهان هستی! خلاصه که دوران خوش جوونی رو چنون بیرحمانه طی طریق میکنیم و به هر شاخهایی چنگ میزنیم که تا شعاع چند کیلومتری خونه و محل کارمون هیچ موجودِ مادهایی رو بدون لکهدار کردن باقی نمیذاریم. به صرف جوونی همه چیزمون رو ول کردیم فی اَمانِ الله. نه کنترل چشممون رو داریم و نه زبون و نه گوش و نه پایین و بالا و میان تنهمون رو. مغرورانه و بیپروا میتازونیم. به صغیر و کبیر و خونهدار و بچهدار و بیوه و متاهل رحم نمیکنیم. هنوز هم اعتقاد ندارید که ما مردها خیلی پستیم؟!
پسر کاکل زری که روزی قرار بود بزرگ بشه و دسته گلی بزنه به سر ننه و باباش، غیر از جفتکهای دائمی و خواستههای بجا و بیجای مداوم و گاه و بیگاه و از بین بردن قسمت عمدهایی از آبروی چند ساله خونواده و بیاحترامی به مادر پیر و سالخورده، نیمی از زندگی خود رو سپری کرده ولی خب تا حالا غیر از ریدن و زیارت هر تن و بدنی، نتونسته کار مهم دیگهایی انجام بده البته حالا دیگه بزرگ شده و خواستههاش هم بزرگ شده. روال زندگی و باورها و سنّتهای غلط، همه دست به دست هم میدن تا پسرک ازدواج کنه. نداشتن کار و عدم مسئولیت و خوردن و خوابیدن تا لنگِ ظهر رو کاری نداریم که خود داستانی داره مفصل. دختری که با کلی آمال و آرزو بخونه شوهر میاد تا زندگی مشترک رو تجربه کنه با مردی روبرو میشه که انگاری توی اون مُخش پهن گوسفند دود کردند. دیوی د.یـ.و.ث در لباس آدمی. بواسطه تفکری پوسیده و بنا به باورهای غلط و برای راحتی و مانور خودش توی فردا و آتی، زن رو کنیز و کلفتی بیش نمیبینه. انسان مفلوکی که نباید هیچ وقت طعم استقلال و آزادی رو بچشه.
یه زن بگیر تا اونجوری که دوست داری بارش بیاری! زن باید از لحاظ فرهنگی و خونوادگی و سواد پایینتر از مرد باشه! زن اگه درآمد داشته باشه دُم درمیاره! بعد از ازدواج دیگه نذار زنت بره دانشگاه! به زن جماعت نباید رو داد! گربه رو باید دم حجله کشت! و ... اینها جملات آشنایی براتون نیست؟!
تموم اون شور و حرارت، فقط مختص به همون ماههای اولیه زندگیست که تجربه و تن و بدن جدیدی محسوب میشه. از اینجا به بعد یه داستان تکراری شروع میشه. در حالیکه زنِ خونه خیلی زود به منزل و مادر بچهها تبدیل میشه، سر مرد به آخور دیگهایی گرم میشه. حتماً میدونید که چی میگم؟! حواستون هست که در رابطه با کدوم آخور و طویلهایی صحبت میکنم؟! اینبار مرد، پسرک کاکل زری که قرار بود خونهایی رو با حضورش رنگ و لعاب بده، نوجونی که اولین عشقش، آیدا دختر همسایهشون بود، جوونی که چندی بعد حتی به نسرین خانمی که جای مادر خودش هم بود چشم طمع داشت، همونی که تموم اون سالها رو چون یابویی چموش جفتک انداخت، هر روز عاشق این و اون شد امروز در کنار همسر خودش نوکی هم به سر و کلهی مرغهای دیگه میزنه. در حالیکه با همسرش همآغ.وشه ولی ذهنش همراه و همگام با زن دیگهایی هستش. توی بغل دیگهایی خوابیده ... هم جسمی و هم روحی و روانی. مگه میشه؟! آره میشه. میشه که توی یه تختخواب و بغل زنی باشی ولی روح و روانت توی آغوش زن همسایه پرواز کنه. هر شب با شوق خانم همکارت شب رو به صبح برسونی. خیانت که نباید حتماً فیزیکی و جسمی باشه. کمااینکه خیانت رو، هم بصورت فیزیکی، هم بصورت جسمی و هم بصورت ذهنی انجام دادیم. انجام میدیم. انجام خواهیم داد چرا که ما مردها خیلی پستیم.
امروز و دیروز و فردا و هر روز، شاهد جفتکزدنهای مداوم خودمون هستیم. مردانی هستیم که همه چیز رو برای خودمون میخواهیم. تفکر غلط سنتی هنوز توی مخ و مخچه و قلب و بصلالنخاع و هیپوتالاموس و لای لنگ خیلی از ما مردها ریشه داره. در حالیکه همسر و خواهر و دختر خودمون رو توی صندوقچه و لای زرورق میپوشونیم تا آفتاب مهتاب رخشون رو نبینه توی شبانهروز و جلوی آفتاب و وسط مهتاب، هر کاری رو برای خودمون مجاز میدونیم.
توی تاکسی خودمون رو چنون ولو میکنیم روی خانمی که بغل دستمون نشسته که پنداری مادرزاد به مرض صرع و لقوه دچاریم. در حالیکه خودمون رو بخواب زدیم، پاهامون رو بهش میمالیم اگه چیزی نگه این اجازه رو به خودمون میدیم که با دستمون رونش رو هم ناز و نوازش و اندازه بزنیم. بغیر از حریم نوامیس خودمون دیگه بقیه خانمهای توی اجتماع رو به چشم ... نیاز به گفتن نیست!
اونجایی که توی خیابون برای هر دختر و دوشیزه و بانو و خانم توی دامنه سنی 15 تا 75 سال بوق میزنیم، جــُونهای چندشآور میگیم، متلکهای جنسی و غیرجنسی میگیم و با سر انگشتهای تیز و هیزمون تموم تن و بدنشون رو سرچ میکنیم خودش بخوبی نشوندهنده اینه که نگاهمون به زنهای جامعه چگونه است. همونهایی که قرار بوده از دامنش به معراج بریم ولی گویا ماها فقط چشم به وسط دامن دوختیم! اونجایی که با نگاه هرزهمون هر تن و بدنی رو مثل اشعهی مادون قرمز و ماوراءبنفش اِسکن میکنیم، اونجایی که با هر خندهی همکار خانوممون اَنگ هرزهگی رو بهش میزنیم. اونجایی که به محض اینکه میفهمیم خانم همسایه، همکار بغل دستیمون، معلم بچهمون، پرستار بابای مریضمون توی بیمارستان، همکلاسی دانشگاهمون، از شوهرش جدا شده و داره تنها زندگی میکنه بخودمون این اجازه رو میدیم که هر غلطی میخواهیم بکنیم و هر جوری که دوست داریم به اون زن و زندگی و حریم شخصیش تجاوز بکنیم، احتمالاً! نشوندهنده اینه که ما مردها خیلی پستیم.
متاسفانه سواد و تحصیل و محل سکونت و نوع کار و لباس و غذایی که ما مردها میخوریم خیلی توی نگاه و نگرشمون در رابطه با این موضوع تاثیر نداره. پَستی برای هر کسی یه درجه و یه طبقه و یه قیمتی داره. کارگر ساختمونی توی همون نیم طبقهی پاگرد اولِ یه خونه تَه نازیآباد خودش رو بدون هیچ بها و قیمتی وا میده و پستیش رو عیان میکنه و وقتی داره استنبولی پُر از گچ و سیمان رو از توی راهپلهها میبره بالا، خودش رو میماله به دختر 15-16 سالهایی که خسته از مدرسه رسیده تا برای همیشه یه خاطره وحشتناک از مردها توی ذهن دختر باقی بذاره. من مهندسی که کـ.ـو.ن عالم و آدم رو پاره کردم و ظاهر خیلی شیک و متشخص و موجهایی دارم و توی هر مهمونی دو دست دو دست کت و شلوارهای هاکوپیان و تُرک و ایتالیایی تنم میکنم و کرواتم همیشه باید با رنگ شورت و جوراب و پیرهنم ست باشه، توی طبقهی پنجم یه خونه خیلی باکلاس توی شهرک غرب، در حالیکه گیلاس مشروب و سیگار وینستون دستمه، خودم رو وا میدم و به بهونه رسوندن یکی از دوستهای عروس خانم، خودم رو هَوار و پستیم رو همون نصفه شبی نشون میدم و آقای پرفسور و رئیس فلان بیمارستان هم توی کمیسونهای تخصصی یه یادداشت کوچیک مینویسه و میده به خانم دکتری که دو ماهه از همسرش جدا شده که اتفاقاً از دوستان بسیار نزدیک وقدیمی پرفسور هم بوده و حالا پرفسور این حق رو بخودش میده که چون زن و بچهش خارج از ایران زندگی میکنند و حالا هم خانم دکتر تنهاست، بنابراین اونهایی که سالها رفتوآمد خانوادگی داشتند حالا دیگه میتونه اینبار به تنهایی، خانم دکتر رو برای صرف شام و اگر هم زورش برسه خواب! دعوت کنه
کاش میدونستم کی هستی و منظورت از این همه نوشته چیه!!!
فقط به خاطر اینکه بگین مردها پستن؟!
سلام دوست خوبم،
زندگی اجباریست و ما هم به آن دچار، اما همه زیبایی ها با امید در دلهایمان میروید پس اندکی! صبر سحر نزدیک است...
ریشه اندیشه ات در نور باد تا دلت همواره پر شور باد! (اینم الان فی البداهه به ذهنم متبادر شد)
در پناه حضرت دوست
به اصرار رفقا یه آپ اضطراری انجام دادم که این مدت لونۀ پلنگو تار عنکبوت نگیره. بیا.
سلام ..فکر میکردم...آپ کردید....به هر حال سلامی بود ...راستی این کامنت طولانی مامردها پست هستیم...من خودندمش واقعا نمیدونم چی بگم.....منظورش هم نفهمیدم...به قول شما میخوایم بگین مردها........!!!
واقعا جاهای حق به نویسنده میشد داد در کل .......بیشتر جنرال بود
سلام
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
بیا به دنیای دیوونه ها اونجاخیلی بهتر از دنیای عاقلهاست
البته اگر رفتن به دنیای دیونه ها خیانت محسوب نشه.
دیوونه
سلام دوست عزیز خوبی؟[گل][قلب]
**دفتر عشق به روز شد **
منتظر حضور گرمت هستم
برقرار باشی و سبز[گل][گل][قلب]
سلام نیایشت بسیار خوب بود..خدا به همه ما صبر بده مخصوصا من که محتاج صبر زیادم...زود بیا داره برف میاد...لینک کردی بگو منم بزارم
سلام بر وبلاگ سوار قدیمی ....
احوال شما...خوب هستید...
سلام . با یه پست جدید منتظرم بیای سر بزنی .شاید خوشت بیاد. ممنونم.
سلام ..احوال شما.....چه خبرا خانوم هم وطن.....ما میگم هموطن نه اینکه شما اینجا نیستید به هر حال این حس وطن پرستی شما قابل ستایشه که به قدم رنجه میفرمائید..اصلا ربطی نداشت.....
چه میکنید با خارج از کشور..آب و هوای مرطوب ..گرم..برای پوست شما خانوما که بد نیست......
جدن اینجا (ایران) خوبه یا دبی .....تفاوتی داره.....
امیدوارم شاد باشید وخندان...گل زیبا و دوست داشتنیه... دقیقا من کسی بهم بده خشک میکنم نگهداری میکنم....دوست داشتی بهت میگم....
کافیه به صورت واژگون یه جای تاریک چند روزی بگذارید مثلا کمد دیواری ... مثل روز اول خشک میشه .......
دیگه اینکه حتما واسه فوتبال برید ....
حالی پریشان دارم ، غصه ای بی پایان دارم ،
انگار گذشته های تلخ از خاطرم رفتنی نیست ،
آن صحنه تلخ عشق فراموش شدنی نیست!
-------------------
سلام خوبی؟ [گل]
[قلب] ***دفتر عشق به روز شد*** [قلب]
منتظر حضور گرم شما هستم [گل]
شاد باشی [گل]
سلام عزیزم
جواب دیوونه هارو نمیدی؟
دیوونگی دنیای خیلی خوبیه
دیوونه غم نداره
هیچ چیزی کم نداره
می بوسمت
سلام.چون بر این اندیشه ایم که تنهاییم فکر مان این است که خدا ما را فراموش کرده ولی واقعیت این است که ما او را به فراموشی سپرده ایم.به مو گفتی صبوری کن صبوری.......... صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد......
من در اوج تنهایی ام
صدای سکوت فضای غمگین قلبم را پیچیده ، تنهایی آمده و وجودم را با سردی وجودش پریشان کرده ....
من در اوج بی کسی ام ، کسی نیست اینجا جز تنهایی که همدرد من است!
برایم میخواند آوازی با صدای آرامش ، میداند که در قلبم چه میگذرد و میخواند راز درونی ام را !
در این آرامش ظاهری و ناخواسته ام ، باطنی آشفته دارم ، از صدای آواز عشق بیزارم که مرا اینگونه در حسرت روزهای بهاری برده است !
من در اوج تنهایی ام و تنهایی در اوج خوشحالیست ، زیرا دیگر تنها نیست و مرا دارد!
وقتی به درد دل تنهایی گوش میکنم با خود میگویم ای کاش که از آغاز تنها بودم که اینگونه درغم پایان ننشینم !
آن غوغایی که در روزهای عاشقی قلبم داشت دیگر ندارد ، بیقرار و بی تاب نیست ، انتظار برایش معنایی ندارد !
با اینکه در اوج تنهایی ام اما با تنهایی رفیقم ، هم او درد مرا میفهمد و هم من راز تنهایی را از نگاه پرنده تنها میخوانم !
دیگر شب و روز درد مرا نمیفهمد ، ماه نگاهش به عاشقان است، ستاره ها به سوی دیگر چشمک میزنند و خورشید به آن سو میتابد که کسی آنجا به انتظار نشسته است!
من در اوج تنهایی ام و میدانم که تنهایی در این روزهای بی روح دوای درد قلب شکسته ام نیست !
گرچه پر از درد است اما باید سوخت ، گرچه تلخ است اما باید طعمش را چشید !
تنهایی زودگذر است ، اما گذر همین چند لحظه مرا می آزارد!
خواستم به فردا امید داشته باشم ، غروب که رسید مرا از فردا نیز ناامید کرد!
به انتظار طلوعی دیگر مینشینم ، یک شب دیگر در اوج تنهایی و شاید یک آغاز دیگر در فصل عاشقی !
مرسی مهدی جان
عالی بود
انگار که تمامش حرف منه که تو میگی.. شایدم به خاطر اینه که تو از حالم با خبری
سلام .
از حضورت توی وبلاگم خوشحالم .
راستش فکر نمی کردم کسی نوشته هان رو بخونه .
ولی حالا سعی میکنم امروز دوباره بقیه اش رو بنویسم به خاطر شما هم که شده.
خوشحالم کردی.
حتما امروز خواهم نوشت .
ممنون که به یاد صورتی هستی :-)
سلام دوست عزیز[گل]
خوبی؟[گل]
****دفتر عشق به روز شد****
منتظر حضور گرمت هستم
برقرار باشی و سبز
[گل][گل][گل][گل][گل][گل]
میشنوی صدای تپش قلبم را؟
قلبم به عشق تو میتپد!
میبینی اشکهای روی گونه ام را؟
این اشکها برای تو میریزد!
ببین که چقدر برایم عزیزی !
ببین که چقدر دوستت دارم !
[گل][گل][گل][گل][گل][گل]
ممنون که لطف می کنی همیشه به من سر میزنی
سلام
از اینکه رهگذر دیار پاییز ی من شدید سپاسگزارم
حسی مشترک بین ماست که نوشتار شما من رو مجذوب کرد
تقریبا تمام نوشتار شما را در این صفحه مروری کردم
غم سختی که در پاییز بر شما رفته من رو متاثر کرد
امیدوارم روزی در یکی از همین روزهای پاییز وحشی باز به تمام آرزوهایت برسی تا دیگر از پاییز و روز ۱۵ متنفر نباشی
باز هم به پاییز زیبا بیا دوست خوبم
موفق باشید
دختر پاییز با احترام
سلام
/ بر دستهایمان
بالای تخت به دیوار بر میادین شهر
حتی بر دکمه های ... جلیقه
زنجیر بسته ایم و یک ساعت
بی آنکه قبله نمایی به دست بگیریم
و همچنان . ... وامانده ایم..
سرافراز باشید
ببخشید که دیروز نتونستم بنویسم . مشکلی برام پیش امده بود . ولی امروز نوشتم . کمی البته .
باورت نمی شود
هر وقت زنگ می خورد
زنگار دلم تازه می شود
و
تصویر نگاهت مچاله...
.................
زندگی در گذر سالهایش
لحظه ای هم به کسی نمی اندیشد
پس چگونه است که تو
در گذر ثانیه هایش ٬ غرق گشته ای!!!
آپ زیبایی داشتی
منتظرتم.
۱۳ آبان هم روز خوبیه.........مگه نه؟
بله روز خوبیه علی آقا .همه روزها خوبه جز ۱۵ آبان ...مگه نه؟
حالا که آمدی ، همیشگی باش ،
جاودانه بمان و خستگی ناپذیر باش !
------------------------------
سلام دوست عزیز [گل]
خوبی؟
[قلب] ****دفتر عشق به روز شد****[قلب]
منتظر حضور گرمت هستم [گل]
برقرار باشی و سبز [گل][گل][گل]
سلام
زندگیتان سرشار از شادکامی باد...
اگر چند ناملایمات زندگی هم جزئی از آن است و کاری هم نمیتوان کرد
سلام
علیک سلام
از بس که شما گل هستید .
چشم سعی میکنم زودتر آپ کنم .
مرسی از حضور گرمت عزیزم