آبان..

 

از پاییز٬از ۱۵ آبان متنفرم 

 الان ۲ساله هر وقت پاییز می رسه وبه ۱۵آبان نزدیک میشه٬به ساعت ۸:۴۵ شب  

 که می رسه قلبم میخواهد از سینه خارج بشه فکر میکنم هر لحظه خواهم مرد آخه 

 تلخ ترین خاطره زندگیم تو این روز اتفاق افتاد.. 

 نمی دانم سرنوشت یعنی چه؟ 

اصلا نمی دانم بهش اعتقاد دارم یا نه!! فقط می دانم که تنهام گذاشت و رفت. 

 از آن روز هر لحظه آرزو کردم که ای کاش منو با خودش برده بود  

 مگه نمی گفت دوستم داره پس چرا تنهام گذاشت؟ 

 آخه خدایا من باید به کی شکایت کنم چطور می توانم از خودت به خودت شکایت کنم؟ 

 آخه چرا من؟چرا؟چرااااااااااااااااااااااا 

 این تنها سوالی هست که دلم می خواهد حتی اگه یک روز به زندگیم مونده بدونم.. 

 خسته ام دیگه توان ادامه دادن و جنگیدن با این زندگی بیرحم را ندارم٬پوچ بودن را 

 با تمام وجودم حس میکنم. 

 دیگه توان قدم برداشتن و به جلو رفتن را ندارم٬دیگه نمی خواهم که بهم بگند که این 

 سرنوشت منه و  باید باهاش کنار بیام٬دیگه نمی خواهم بشنوم که باید با زندگی جنگید 

 نمی خواهم نمی خواهم  نمی خواهم 

 آخه جنگ ناعادلانه ای است آخرش پیروز نخواهم شد چون به قول خودشان سرنوشت 

 را نمیشه تغییر داد پس من باید با چی بجنگم و برای چه؟!! 

 اصلا برام چی مونده ؟ چی از زندگی می خواهم که به خاطرش بجنگم 

 دلم می خواهد تنها باشم دلم آرامش می خواهد سکوت سکوت سکووووووت 

  

 

 

 کاش راه حلی واسه این وضع پیدا میکردم...