حالا آن دستها کجاست...

ای که بی تو خودمو تکو تنها میبینم هر جا که پا می ذارم تو رو اونجا میبینم

یادمه چشمای تو پر دردو غصه بود قصه غربت تو قد صد تا غصه بود

یاد تو هرجا که باشم با من

داره عمر منو آتیش می زنه

تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد

گونه های خیسمو دستای تو پاک میکرد

حالا اون دستا کجاست اون دو تا دستای خوب

چرا بی صدا شده لب قصه های خوب

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد.عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد

آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده

انگار از اون بالاها گریهامو ندیده