زنده ام و میروم . می سوزم و از سردی می نالم . در عین گرما ، از سرما شکایت می کنم.
در میان خوشیها ، از ناخوشیها رنج می برم .میان خنده گریه می کنم و میان گریه می خندم.
هنگام لذت از رنج فریاد می زنم . هر چه را که دارم می دهم و باز همه را در جای خود
می بینم ،همانند درخت سبزی هستم که هم خشک است و هم گل می دهد .
چه کنم؟؟؟
در آن هنگام که خیال می کنم غم عشق تمام وجودم را در بر گرفته ِخود را آسوده می یابم
و در عوض وقتی که خود را در اوج لذت می پندارم ناگهان می بینم که غم بر در خانه دلم
انگشت می کوبد...