پوچی

 

اگه یک روزی به پوچی برسی یا احساس کنی به پوچی رسیدی چیکار میکنی؟

 

2_53.jpg at PaintedOver.com

خودکشی یا فرار یا...؟!

لطفا با فکر بهم جواب بدید منتظرم...

در ضمن من نه به پوچی رسیدم و نه چنین احساسی دارم حداقل میدونم الان تو این لحظه

چنین حسی ندارم فقط دوست دارم بدونم اگه شما باشید چه کاری را در آن لحظه انجام میدین

چه کاری به نظزتون درسته.

نظرات 107 + ارسال نظر
مصطفی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:47 ق.ظ http://www.siteyas.persianblog.com

با سلام
قبل از هر چیز از اینکه خودمو تو لینکات دیدم خوشحال شدم و تشکر می کنم

رضا......یاور همیشه مومن دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:47 ق.ظ http://reza169.blogfa.com

سلام خانمی
خوبی؟
اگه یه روز به پوچی می رسیدم ..خودکشی نمی کردم این کا ر نه از نظر وجدان و نه از نظر خدا قابل قبوله .....
به هر حال سعی می کردم دوباره خودم را بسازم ..زندگی زیباست اگه زیبا نگاه کنی به هر صورت باید ساخت باید جنگید با مشکلات ..........................
راستی من هم آپدیت کردم برای مدتی دیگه نیستم ..خوشحال میشم پیشم بیاری .........همیشه شاد زی

مصطفی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:52 ق.ظ http://www.siteyas.persianblog.com

پوچی یعنی لحظه ای که آدم دنیاش متوقف می شه . (دو خوان) . نه بعد از اون لحظه . دقیقا همون لحظه . تو این شرایط آدم احساس می کنه که به هیچ چیز معتقد نیست . برای خودم پیش اومده . احساس می کنی همه پایبندی ها و همه اعتقادات بیخودی بوده . تو این لحظه باید صبر کرد . تنها گذشت زمان لازمه تا این مشکل حل بشه . عین عصبانیت .

بانمک دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:00 ق.ظ http://www.banamak.blogsky.com

آزیتا خانم سلام
خسته نباشی
نمیدونم اینی که نوشتی فقط یک نظر سنجی است یا برگرفته از درونت
ولی خواهش میکنم اصلا تو این تفکرات نرو
دوست ندارم فکر خودکشی و این قبیل مسائل باشی
زندگی زیباست به شرط آنکه زندگی را زیبا ببینیم
موفق باشی
پیش من هم بیا خوشحال میشوم
ممنون
تا بعد...
راستی فکر کنم اول شدم

سلام خوبی

آبجی جون من اگه به پوچی برسم
اول از خدا می خوام کمکم کنه و با توکل به خدا از نو شروع

میکنم
و از خدا می خوام که هچکس به پوچی نرسه

موفق باشی
بایییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

مرد کاگلی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:30 ق.ظ http://www.mardkaghele.persianblog.com/

سلام غریب اشنا..من خیلی به پوچی رسیدم.. این وقتها میرم توی کمد دیواری اتاقم در رو هم به روم میبندم ...همه جا تاریکه..مثل قبر..دراز میکشم و حس میکنم که مردم..احساس میکنم که مردم اما فرصتی بهم دادن که به قبلم فکر کنم..از خودم میپرسم چیشد که اینجوری شدم..هی مرور میکنم ...بعد که تموم شد به کمک عقلم برای خودم توجیح میکنم و راه های بهتر برای مبارزه با این احساس ها رو پیدا میکنم..و بعد با خدا ارتباط بر قرار میکنم ..و یاد اون دوباره تمام وجودم رو زیبا میکنه..وقتی از کمد میام بیرون یه شمشیرم دستمه..شمشیری که تو اون مدتی که اون تو بودم واسه خودم ساختم تا با اون مبارزه کنم با همه زشتی ها..در کل به نظر من پوچی وجود نداره چون کمی دقت کنی خندت میگیره ..پوچی چیه ..ادم گاهی وقتها احتیاج به ترمیم داره چون تو همون لحظه که احساس میکنه که پوچ یاد خیلی چیز ها بیفته ..میفهمه که داستان از چه قراره..ممنون از حضورت پیشم بیا

anaatena دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:44 ق.ظ http://www.ba2.blogfa.com

با سلام

من هیچوقت این حس رو نداشتم
چون همیشه خدا رو برترین یاورم میدونم

من آغوشم برای تابیدنت همیشه بـاز است

[ بدون نام ] دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:55 ق.ظ

سلام آزی جون . مطلبت جالبه ولی من وقت ندارم جواب بدم چون :
دعوتنامه
سلام به تو دوست نازنینم
از الان بگم که یه وقت نگی چرا به من نگفتی
پنجشنبه مورخه 8/10/84 از ساعت 00:01 بامداد لغایت 23:59 همون روز به وبلاگ من دعوتی .
البته به صرف هرچی که دلت بخواد . آخه تولدمه . عیال که دهن منو سرویس کرده . از تعداد مهمونام خبرنداره والا انقدر گیر نمیداد که همه رو بگو بیان . بچه های زیر 12 سال رو همراه نیارید .
جیباتون رو از قرص اکستاسی و سیگارو ادوات دود و دم خالی کنید که مهمونی بچه مثبتاست .
بعدش اینکه از آوردن هدیه جداً خودداری کنید که عودت میدم . بعدش نگی نگفتیا...
قربونت مجید
بعداْ جوابت رو می فرستم

مجید دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:58 ق.ظ http://majonline.blogsky.com

دعوتنامه
سلام به تو دوست نازنینم
از الان بگم که یه وقت نگی چرا به من نگفتی
پنجشنبه مورخه 8/10/84 از ساعت 00:01 بامداد لغایت 23:59 همون روز به وبلاگ من دعوتی .
البته به صرف هرچی که دلت بخواد . آخه تولدمه . عیال که دهن منو سرویس کرده . از تعداد مهمونام خبرنداره والا انقدر گیر نمیداد که همه رو بگو بیان . بچه های زیر 12 سال رو همراه نیارید .
جیباتون رو از قرص اکستاسی و سیگارو ادوات دود و دم خالی کنید که مهمونی بچه مثبتاست .
بعدش اینکه از آوردن هدیه جداً خودداری کنید که عودت میدم . بعدش نگی نگفتیا...
قربونت مجید

علیرضا خطیبی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:16 ب.ظ http://otaghemajazi.blogfa.com

سلام

بگذار ابتدا بگویم که چگونه به پوچی می رسم :

هنگامی که دیگر قلب ٬ دوست داشتن را سمپاش نکند و سلولهای اندامم از خود نور عشق را نتابانند . آن هنگام که احساسات خویش را به قل و زنجیر می کشم و با غم و اندوه دست در دست یکدگر شورش عصیان را برپا می کنیم . آن هنگام که پرده های تیره بر چشم آویزان می کنیم و جهان را از حصار تنگ و گنگ بدبینی به نظاره می نگریم ... آری آن وقت است که دیگر احساس می کنم پوچم .

حالا اگر پوچی سراغم آمد :

حرکت می کنم فقط حرکت می کنم و هیچگاه نمی ایستم
درست است که در خلاء هستم اما می گویند هبوط نور در تاریکی ست . آرام آرام حرکت ... آرام آرام حرکت ... با چشمانم حرکت .... با لبهایم حرکت ... با گوشهایم حرکت ...
و با قلبم آرام آرام حرکت .

تامی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:58 ب.ظ http://barname.blogsky.com

سلم اگه از من بپرسی خودمو حلق آویز میکنم ((:

مرد کاگلی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:07 ب.ظ http://www.mardkaghele.persianblog.com/

لینکت رو تو وبم گذاشتم...: آن که جان را با طمع ورزى بپوشاند خود را پُست کرده ، و آن که راز سختى هاى خود را آشکار سازد خود را خوار کرده ، و آن که زبان را بر خود حاکم کند خود را بى ارزش کرده است....از ویژگى هاى انسان در شگفتى مانید ، که : با پاره اى " پى " مى نگرد ، و با " گوشت " سخن مى گوید . و با " استخوان " مى شنود ، و از " شکافى " نَفس مى کشد!کسى را که نزدیکانش واگذارند ، بیگانه او را پذیرا مى گردد..آن کس که در پى آرزوى خویش تازد... ، مرگ او را از پاى در آورد..درد خود بساز ، چندان که با تو سازگار است

سهیک آخرین ترانه ی باران دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:47 ب.ظ http://www.taraneh67@persianblog.com

آزیتا جان با درودی گرم..........................>>>

فقط می توانم بگویم متاسفم ولی من اگرجای تو بودم حتما با سهیک آخرین ترانه ی باران در اولین مهلت تماس می گرفتم

شاید بتوانیم هردو فکربکری بکنیم
ای میل را نوشتم اگردوست داشتی برایم آیدی را بفرست

بهرصورت من فکرمی کنم این یک نوع احساس گذرا می باشد
که مرورزمان آنرارو به بهبود می برد

تندرست و شادکام و خنده برلب می خواهمت
دوست ودوستدار تو....آخرین ترانه ی باران

علی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:49 ب.ظ http://www.kenko.blogfa.com

سلام
چرا به من خبر ندادی که آپ کردی
والا من از این سوالت که چیزی نفهمیدم ولی فکر می کنم فرار
منتظرت هستم
فدات علی

سارینا دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:25 ب.ظ http://bitter.blogsky.com

ازیتا جان سلام
ممنون که بهم خبر دادی
من تا به حال چند بار به پو چی رسیده ام..
یکبار وقتی ۱۸ سالم بود اونوقت خوردن قرص رو امتحان کردم
یکبار وقتی ۲۱ سالم بود اون موقعه تر ک نماز کردم...
الان ۲۳ سالمه اگه به پو چی برسم فقط به نقاشی کشیده میشم بیشتر از حالا .....
موفق باشی

پرویز دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:39 ب.ظ http://www.dpns.blogfa.com

آخه آزیتا تو با این آهنگت اشک همه رو در میاری . دیگه نمیخواد با جملاتت اونارو چشاشونو بارونی کنی

نورا دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:49 ب.ظ http://nooronline.persianblog.com

با سلام به شما دوست عزیز، خوبی؟
وبلاگ زیبایی داری
در مورد سوالت، من بارها این حالت رو تجربه کردم و هر دفعه که چنین اتفاقی افتاده فقط و فقط از خدای بزرگ کمک خواستم ....
با اینکه میدونم بدترین بنده خدام ولی هر دفعه کمکم کرده و راه درست رو بهم نشون داده ...
برات بهترین ها رو آرزو دارم
در پناه خدای محمد...شاد باشی و سلامت

پویا دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:41 ب.ظ http://pesareshikamo.tk

سلام خوبی ؟
بازم مثل همیشه زیبا و خواندنی بود
چه خبرا دیگه به ما سر نمی زنی ؟
من اپدیت کردم ممنون میشم یه سر به ما بزنی
منتظرتم
تا بعد خدانگهدار

[ بدون نام ] دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:07 ب.ظ

به پوچی رسیدم و شدم خالی از احساس
اره
من خالی از احساسم

دوست داشتی به من سر بزن

مجید(پیامبرعاشق) دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:30 ب.ظ http://mrt.blogsky.com

سلام به نظرمن هرانسانی توزندگیش به پوچی میرسه وفقط درزمان پوچی است که یک انسان کامل هستش می دونی چرا چون اون موقع عقل بهترکارمی کنه شاید متوجه نشی چی می گم اما می خوام یک جوردیگه توضیح بدم پوچی با پوچ گرایی خیلی تفاوت داره انسان زمانی به پوچی می رسه که خودش وهنوزنشناخته باشه برای همین به بیراهه میزنه باهمه بدمیشه قاطی می کنه به جنون می رسه دنیا براش سخت می شه می خواد خودکشی کنه می دونی چرا چون دنیا دیگه باب میلش نیست احساس می کنه لای منگنه قرارداره بعضی ها مثل شمع آب میشن بعضی ها هم خیلی طبیعی هستند یعنی زیادبراشون پوچی مهم نیست بعضی هاهم خودکشی می کنند من جزء اون دسته ی خودکشی هستم که موفق نشدم نه خوشحالم نه ناراحت

مرتضی ج دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:44 ب.ظ http://www.onamono.blogsky.com

سلام.به تمامی کامنتهائی که درباره این پست شما نوشته بودند نگاه کردم.تو هم آنها را خوانده ائی و تایید کرده ای.اگر با دقت نگاه کنیم به این کامنتها و کامنتهائی که بعد از این نوشته میشود در میابیم که انسانهائی به پوچی میرسند و انسانهای نه.و میبینبم نوع برخورد کسانی که به پوچی رسیدند هم متفاوت و مختلف است.کسی به خدا میپیوندد و کسی فرار میکند و کسی به عقل خود رجوع میکند و نهایتا کسی خود را حلق آویز میکند.اما من همیشه از خودم این سوال رو میکردم که چگونه به پوچی میرسی و چگونه میتوانی به پوچی برسی.فیلم آبی از کیشلوفسکی را حتما دیده ایدوداستان زنی که همسر و فرزندش را در سانحه تصادف از دست میدهد.او تصمیم به خودکشی میگیرد اما نمیتواند.خودکشی همون یاس نبود فیزیکی معشوقه.و نفس اون دختر مایوس میشه .اما نمیتونه خودکشی کنه.چرا؟و بعد با سکس و شنا کردن و به یاد همسرش بودن و تمام کردن آهنگ زندگی که همسرش نتوانست آون رو تمام کنه به حیات خودش ادامه میده اما آخر فیلم میبینی باز هم دختر تنهاست.و اگه به صادق هدایت نگاه کنی همه که نه ولی اکثرا خودکشی اون رو از یاس و پوچی میدونند.بعدا کتابی رو بهتون معرفی میکنم تا دریابید صادق چرا در پاریس خودکشی میکنه حتی نمیتوانه در سرزمین خودش بمیره چرا؟چقدر دردناکه که انسانی حتی آزادی خودکشی هم نداشته باشه.اگه نظرات من براتون جالب است منتظرم تا به من بگوئید ادامه بدهم اگر نه که تا همین جا وقت شما رو هم گرفتم.اگه به وبلاگ من و خصوصا پست دوم اون نگاه کنی خیلی چیزها رو درمیابید.تا بعد

مرتضی ج دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:33 ب.ظ http://www.onamono.blogsky.com

سلام.اگه بتوانید به کامنت من پاسخ دهید به نظر من میتوانید به من بیشتر کمک کنید تا من بتوانم آنچه را احساس میکنم و میتوانم برایتان بگویم رو بگویم.منتظر پاسختون نسبت به کامنت اول هستم.تا بعد

کما ل کا بلی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:50 ب.ظ http://kamalkabuli.persianblog.com












تنهایی


اگر گرزی بدست آرم زفولاد
بریزم کاخ تنهایی زبنیاد

سرش آرم به پای بینوایان
دهم بر بیکسی یکباره پایان

درخت عمر من او زرد کرده
ز زخم خنجرش دل درد کرده

بریده دست من از دوستانم
به آتش بسته باغ و بوستانم

هزاران دل ز ظلمش گشته رنجور
قوی دستان چو رستم نزد او مور

دو تا کرده قد قامت بلندان
به پیری برده موی و ریش و دندان

به هر جا مرد و زن بالای این خاک
برنجند از غم آن دیو بی باک

چو مرغی در قفس دور از از چمنزار
ز تنهایی بنالند هر سحر زار

بریزند اشک نامیدی شب و روز
کشند از سینه آواز جگر سوز

نباشد چارهء جز راه پیکار
نداند دوستی روباه مکار

همان به لشکرم سویش برانم
هزاران دل ز بندش وارهانم

چه خوش باشد اگر این کار سازم
هر آنسو بخت خوش بیدار سازم

مجالس گرم و دل ها شاد بینم
نفاق و دشمنی برباد بینم

نیابم آدمی تنها دگربار
گزیده بیشه اش در گوشهء تار

چنین ارزد دو روزی زندگانی
همه با هم به صلح و مهربانی


داوود دریاباری دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:59 ب.ظ http://www.dagh.blogsky.com

دوست من سلام . زنده گی چندان طولانی نیست که بشود ازش دلگیر شد ... چهار فصل حیات را همانگونه که هست با ذایقه طبعی اش مزه کن ... وبه فصل پنجم بگذار دیگری آید...

اکسیژن سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:09 ق.ظ http://ok30zhen.blogspot.com

والا تا حالا همچین احساسی نداشتم.ایشالا وقتی بهم دست داد خبرت می نم.ولی اول عامل پوچی رو می کشم بعد فرار می نم و یه جایی خودکشی میکنم!!!!!!! من به روزم

شاعر دیوونه سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:20 ق.ظ http://www.gharibestanoflove.blogfa.com

سلام
وبلاگ جالبی داری
در مورد سوالت : فکر می کنم اگه توی اون موقعیت قرار بگیرم سعی می کنم دلیلی برای زندگی پیدا کنم چون فکر می کنم همیشه دلیلی وجود داره " ... با همه پوچی از زندگی لبریزم ..."
به من هم سر بزن
موفق باشی ... فعلا

مجید سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:39 ق.ظ http://mrt.blogsky.com

زاستی آزیتا دست تقدیروسرنوشت خاطرات تلخ وشیرین راکنارهم نوشت زندگی گاهی شیرینه گاهی تلخ باید بازندگی کناراومد انسان برای اینکه بتونه به زندگی ادامه بده ودرست زندگی کنه باید به پوچی برسه وراه خودش وانتخاب کنه می گن خودکشی احمقانه ترین کار وکارآدمای ترسو واحمق وبزدل هستش چون می خوان بااین راه خودشون وخلاص کنن یعنی یک جورایی صورت مساله هاروپاک می کنن ولی گاهی اوقات انسان راهی غیرازخودکشی نداره چون واقعا زندگی براش پوچ شده ودیگه هیچ هدفی نداره واین زمانی است که انسان می خواد با خودکشی کردن یک چیزی رو به خودش ثابت کنه ونمی شه جلوشو گرفت گاهی اوقات خودکشی تو وجود بعضی هاست بارها وبارها خودکشی می کنه اما موفق نمی شه به قول معروف رویین تن شده کسی که واقعا بخواد بمیره باهمون یک بارخودکشی موفق می شه خوب آزیتا جان اینا همش حرفای من نبود حرفای مشاورم هستش

علی سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:02 ق.ظ http://www.a4m.blogfa.com

من فکر نمی کنم به پوچی برسم ولی شما اگر می خواهید برسید بفرمایید

ع.سربدار سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:07 ق.ظ http://paradias.blogsky.com

در لحظه ای آنچنان قرار گرفتن بایستی تا بتوان جوابی منطقی بدین سئوال داد. وگرنه هر جوابی به نظر من از روی ساده انگاری است.

ع.سربدار سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:12 ق.ظ http://paradias.blogsky.com

در این حالت قرار گرفتن را بایستی تا جوابی منطقی دادن آن را
وگر نه ساده انگاری است جواب به سئوالی اینچنین بدون حس آن حالت..........
بدرود و امید که در آن فضا هیچگاه نباشی

بهنام سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:57 ق.ظ http://baran3.blogsky.com

سلام!
بزار همین اول بابت ۲چیز تشکر کنم:
۱-به من سر زدی ونظر دادی.
۲ـبابت سوالی که پرسیدی چون کمتر به ابن موضوع فکر کرده بودم.من فکر کنم تقدیر نقش زیادی در زنگی انسانها راداره.ولی در بعضی از شرایط عقل دستور می ده.من هم با شناختی که از خودم دارم مطمئنم که با پوچی مقابله خواهم کرد.
به من بازم سر بزن مقدمت گرامی.برای تبادل لینک هم خبرم کن.
روزگارت شیرین
شادیهایت افزون باد

عادله سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:35 ق.ظ http://aeko.blogsky.com

هیچ کدوم از این راهها رو انتخاب نمی کنم٬ تو این دنیا اینقدر دلیل واسه زندگی هست که یکی نصیب من بشه!

الهه تنهایی سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:20 ق.ظ http://www.myheaven.blogsky.com

آزی جان سلام
سوال خوبی پرسیدی. من خودم الان به پوچی و بن بست رسیدم .خیلی غمگینم خیلی زیاد... احساس میکنم که دیگه هیچوقت زندگی خوشی نخواهم داشت. آینده رو تاریک می بینم ... از تمومه دنیا دلم گرفته .دلم می خواد نباشم نه اینکه خودکشی کنم بلکه از اول نبودم... دلم میخواد همه چیز رو فراموش کنم ولی افسوس که نمیشه .دلم میخواد از واقعیت فرار کنم ولی صد افسوس که فایده ای نداره... فقط ای کاش آدما قدر محبت همدیگرو میدونستن.ای کاش با احساسات هم بازی نمی کردن.ای کاش همدیگرو فقط به خاطره خودشون می خواستن نه موقعیت و پست و مقام ...
برام دعا کنید...
حتما به من سر بزن خوشحال میشم
موفق باشی.

باغ رویاها سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:36 ق.ظ http://www.baghroyaha.blogsky.com

سلام . خوبی؟آزیتا جان وبلاگت رو خوندم در مورد مطلب و سوالی که پرسیدی هم باید بگم .سالهاست که به پوچی رسیدم .خیلی دوست دارم از شر این زندگی تکراری راحت بشم البته منظورم خودکشی نیست ولی نمیشه و نمیتونم . .......

محمد سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:37 ق.ظ http://dastmalgardgiri.blogsky.com/

آزیتا خانوم میشه قالب وبلاگتونو برام میل کنید؟ آیا قالبهای دیگری هم هست؟

بانمک سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:15 ق.ظ http://www.banamak.blogsky.com

سلام

همه تقصیر من این است که خود می دانم که نکردم فکری که تعمق ننمودم روزی ، ساعتی یا آنی که چه سان می گذرد عمر گران، کودکی رفت به بازی ، به فراغت ، به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات، همه گفتند کنون تا بچه ست بگذارید بخندد شادان که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست من نپرسیدم وکس نیز مرا هیچ نگفت ؟ زچه رو نتوان خندیدن نتوان فارغ و وارسته زغم ، همه شادی دیدن ، همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشودن ، من نپرسیدم وکس نیز مراهیچ نگفت زندگی چیست ؟ چرا می آئیم؟ بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟ به کجا باید رفت؟ با کدامین توشه ، به سفر باید رفت؟ من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت نوجوانی سپری گشت ، به بازی ، به فراغت ، به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات، بعد از آن باز نفهمیدم من ، که چه سان می گذرد عمر گران؟ لیک گفتند ، جوان است هنوز بگذارید جوانی بکند بهره از عمر برد ، کامروایی بکند بگذارید که خوش باشد و مست ،یک نفر بانگ بر آورد که او ، از هم اکنون باید ، فکر فردا بکند دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند سومی گفت همانطور که دیروزش رفت ، بگذرد امروزش ، همچنین فردایش با همه این احوال
من نیندیشیدم تاجوانی بگذشت آن همه قدرت و نیروی عظیم ،به چه ره مصرف گشت؟ نه تفکر ،نه تعمق، نه اندیشه دمی ،عمر بگذشت به بیهودگی و مسخرگی، چه توانی که زکف دادم مفت؟ من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت قدرت عهد شباب ، می توانست مرا تا به خداپیش برد لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات، آن کسانی که نمی دانستند ، زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده و مرا می گفتند که چو آنها باشم که چو آنها دائم ، فکر خوردن ، فکر گشتن ، فکر تامین معاش ، فکر ثروت باشم فکر یک زندگی بی جنجال ، فکر همسر باشم و کس مرا هیچ نگفت زندگی ثروت نیست ، زندگی داشتن همسر نیست زندگی فکر خود بودن و غافل زخدا بودن نیست ای صد افسوس که چون عمر گذشت ، معنی اش می فهمم ،من شدم خلق که با عزمی جزم پای از بند هواها گسلم پای در راه حقایق بنهم با دلی آسوده فارغ از حسرت و آز و حسد و کینه و بخل در ره کشف حقایق کوشم باده ی جرأت و امید و شهامت نوشم زره جنگ برای بد و ناحق پوشم ره حق جویم و حق گویم وشمع راه دگران باشم و با شعله ی خویش ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم من شدم خلق که مثمر باشم نه چنین زاید و بی جوش و خروش عمر بر باد و به حسرت خاموش ،ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش می فهمم ، که این عمر به چه ترتیب گذشت کودکی بی حاصل نوجوانی باطل وقت مردن غافل به زبانی دیگر ""کودکی در غفلت"" ، ""نوجوانی شهوت"" ، ""در کهولت حسرت"

خدا نکنه که به پوچی برسی
فکرش هم آزاردهنده است
والا نمیدونم چی بگم
آزیتا جان موفق باشی

مهدی سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:47 ق.ظ http://rado-bargh.blogfa.com

سلام ممنون از حضور سبزت ... حس پوچی!!!... تا حالا بهش فکر نکردم نمی دونم فکر کنم اگه یه روز این حس بهم دست بده مطابق با اون زمان حالا یا فرار یا سازش و لی خودکشی نه

بازم ممنونم موفق باشی

شهرزاد سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:02 ق.ظ http://gheseg00.persianblog.com

سلام آزیتا جان ... خوبی خانمی ... گل دختر می خوام بگم که نشده به پوچی برسم و حتی نمی دونم وقتی آدما به پوچی می رسن چی کار باید بکنن ... رسیدم به جایی که ترجیح می دم بیای تو وبلاگم بخونی و ببینی چه حال غریبی دارم :(( :((‌:((‌:((‌

یاشار سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:35 ب.ظ http://northboy.blogsky.com/?PostID=44

یه نگاه به پست جدید وبلاگم بندازی می فهمی.

نازنین(زندگی) سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:44 ب.ظ

آزیتا جون سلام:

کامنت زیبایت را در وبلاگ گناه مقدس خواندم .

تحسینت می کنم . لا اقل یکی پیدا شد که دلسوزانه به او بگو
دیگه بس است . زندگی در جریان است / ۹ سال عزا داری کردی /سوختی //دیگه باید برای خودت باشی .

مرسی خانم مهربان و عزیز /شاد و موفق باشید .

مازیار سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:46 ب.ظ http://future2010.blogsky.com

سلام آزی جانم ...
من هر به پوچی برسم میرم پیش مادرم تا یادم بیاد که کسائی هم بودن که به سختیها جنگیدن و پیروز شدن . عشق می ورزم . با دوستان قدیمی می ریم بیرون . اگه هم هیچ کس نبود واسه اینکه از این حال در بیام واسه آیندم برنامه ریزی میکنم و از همون لحظه شروع میکنم به اجرائش .
واسم پیش اومده بود .
ممنون که پیشم اومدی .
موفق باشی
قربانت مازیار از کلبه آبی

کوچولوی شیطون (Silver Boy) سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:50 ب.ظ http://silverboy2020.blogfa.com

سلام خوبی؟؟؟

سر بزن آپ شد

***

فیلم لحظه انفجار در اهواز

معرفی سایتها و نرم افزارهای فیلتر شکن

جدیدترین کلیپهای موبایل

و ...

silverboy2020.blogfa.com

جاوید سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:59 ب.ظ http://hooreadab.blogfa.com

سلام
امیدوارم که برای هیشکی پیش نیاد..
احساس پوچی سیل و زلزله نیست که یه دفعه پیش بیادپس باید ذره ذره جلوی اون رو گرفت که پیش نیاد...
اما بعضی وقتا نمیشه و وقتی پیش اومد باید فکر چاره کردچاره درست که تنهائی چاره اون نیست کسی توی این موقعیت به تنهائی پناه ببره مطمعن باش خودکشی میکنه...
من نمیتونم نظر بدم چون هنوز ندیدم و چنین احساسی نداشتم اما اونچه که از اطرافم میدونستم گفتم
بدرود

مرد کاگلی سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:59 ب.ظ http://www.mardkaghele.persianblog.com/

سلام داستانم اپ شد...لطفا شما هم اپ کنید..پیشم بیا

مصطفی سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:33 ب.ظ http://bmb.blogsky.com

سلام
وب لاگ قشنگی داری
موفق باشی
منتظر ت هستم
بدرود

آرش؟ سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:55 ب.ظ http://www.misnaft.blogfa.com

با عرض سلام.
آزیتاجان من همون کاری رو میکنم که الان شروع کردم واقعا
خیلی بده که کسی موجب به پوچی رسیدن کسی بشه به
طوری که حتی خورد شدن خانواده رو هم به چشم ببینی و
اشکهای مادر در همچین موقعی از هردرد بی درمانی هم بدتره عزیزم من شکستن خودم وپدرومادر پیرم را به چشم
میبینم امیدوارم برای کسی پیش نیاد.
با تشکر آرش؟ از اهواز

شباب نیوز سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:58 ب.ظ http://shababnews.blogsky.com

وقتی آدم هدف داشته باشد و با عشق حرکت کند هیچ موقع به پوچی نمیرسه بشرطی که عشقش پایدار و دائمی باشد
خوشحال میشم به وبلاگ خبری من سر بزنی
راستی چند سالته؟

سهیل سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:44 ب.ظ http://loveyou.blogsky.com

سلام . خوبی ؟ من اگه به پوچی برسم با خودم فکر میکنم که چرا پوچ شدم یا دیگه حسی نسبت به هیچی ندارم . بعد از روی منطق و عقل حلش می کنم . فکر نمی کنم فرار یا خودکشی از روی عقل باشه . فقط یه چیز احساسی و بیخوده . مواظب خودت باش

اطهر سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:53 ب.ظ http://brightfire.blogsky.com

سلام عزیزم
من تا حالا به پوچی نرسیدم
ولی اگه عشقم و از دست بدم .فکر کنم منزوی بشم و گوشه گیر
همین

یاهو سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:15 ب.ظ http://www.yahoo20.blogsky.com

سلام. ممنون که سر زدی. اول از همه آدم باید کاری نکنه که فقط زندکیش به این دو راه ختم بشه. برای زندگی کردن خیلی راههاست. دوما خدواند انسان و با امید به زندگی آفرید ژس اگر چیزی به نام پوچی هستی چیز بهتری به اسم امید وجود دارد که میتواند خیلی راحت پوچی نابود کنه.
سپاسگزارم. خدانگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد